آقاي آدونيس؟ اسطورهها کجا هستند در رفت و آمد اين سالهاي سياه رنگ. در جهاني که ديگر هيچ حرفي براي گفتن ندارد؟ در زير آفتابي که ديگر هيچ چيز تازه نيست؟ از پشت گذار اين همه قرن، بار ميراث گذشتگان چطور بر روي شانه هايت سنگيني نکرده است؟ صدايم را مي شنويد آقاي آدونيس؟ تو در کجاي جهان ايستاده اي؟
«هراساني؟ چهره مغلوبت را ديگرسان کن
اي شيطان اي بر فراز ستارگان گردونه من
من از راه گنگ پروايي ندارم
باد سمومم
به صدف مي مانم:
گورم را به زير چهره ام کنده اند.
روياها را در مژگان لرزانت رها کن
و در حنجره ام بمان،
اي شيطاناي به زير ستارگان گردونه من.»
از پشت ديوار صدايش را مي شنوم. به زباني بيگانه و من به خويشاوندي کلمات فکر مي کنم.
آذر، ماه آخر پاييز شهر نفس کشيدن را زير سنگيني هوايي آلوده فراموش کرده است. همه چيز خاکستري است. دستها و نگاه ها. دري به روي ما گشوده مي شود. کسي آن سوي در نشسته است که حرف هاي بسياري براي گفتن دارد.ما، گوشي براي شنيدن.
حاشيهها را که بگذريم مي رسيم به او. با آن عينک گرد و خاکستري موهايش. با آن سيگار برگ خاموش که بويش تمام مدت در مشام مان پيچيده است تا همه چيز رنگ خاطره بگيرد. از يک هفته حضور او در ايران حالا فقط يک ساعت سهم ماست. يک ساعتي که بايد به انصاف ميان هزاران سوال تقسيم شود. اين، بي انصافي است با اين همه امروز روز بزرگي است. اين طور نيست آقاي آدونيس؟ امروز روز گرفته اي است.
علي احمد سعيد آدونيس، در بخش فرهنگي سفارت فرانسه منتظر ما نيست. آنقدر آدم رفته و آمده که ديگر چهرهها را گم کرده است.
ما آمده ايم تا از شعر با او سخن بگوييم. از زبان مشترکي که حالا او را کنار ما نشانده است.حالا بايد بفهميم اين زبان مشترک درد مشترک هم هست يا ...
مديا کاشيگر با آن چهره خسته نقش مترجم را بر عهده مي گيرد و کلمات مي آيند و مي روند. فاصلهها رنگ باخته اند. درد، درد مشترکي است:
* زماني شما در نامه اي، مصاحبه اي يا متني، نوشتيد «من خواستار جدايي از خاکسترم نه از آتش» حالا مي خواهم از شما بپرسم مرز تفريق اين خاکستر و آتش کجاست؟ شما معتقديد که ميراث مرده را بايد به کناري گذاشت و فقط به وجوه زنده سنت پايبند بود؟ اين اتفاق چطور رخ مي دهد؟ معيارهاي شما براي شناخت و انتخاب وجوه مرده سنت گذشته چيست؟
يا بخش مرده ميراث چطور از بخش زنده آن جدا مي شود و آيا اصلا مي شود درباره سنت چنين حکمي صادر کرد؟
سوال خوبي است! براي من آتش، هر متن و هر آفرينشي است که بتوانم با آن وارد گفت و گو شوم. و هر متني است که براي من به عنوان خواننده، پرسش هايي را مطرح کند. خلاصه اش هر متني است که پايان ناپذير باشد.
متني که هميشه حاضر و زنده باشد و از وابستگي به زمان رها شود.همين.
* در مجله "شعر" اولين مجله اي که شما آن را تاسيس کرديد جرياني شکل گرفت به نام جريان "رفض" يا تن زدن. اين "تن زدن" به چه معنا و از چه چيزهايي است؟ شما از چه چيزهايي سر باز مي زنيد و به آن تن نمي دهيد و چه چيزهايي را جايگزين مي کنيد؟
آن چيزي که طرد شد خاکستر بود. برعکس آن چيزي که در تعريف آتش گفتم. مثل اشعار مداحه، شعري که در مورد رويدادهاي گذرا هست، يا شعري که از لحاظ انساني، شعري عميقا انساني نبود، به طور کلي هر شعري که زبان شعريش فقير بود و فاقد هر گونه غنا.
* شما به عنوان يکي از بنيانگذاران جنبش شعر مدرن سردمدار چه حرکتي بوديد؟ با پيدايش اين جنبش چه اتفاقي در شعر عرب افتاد و حالا به چه سمت و سويي متمايل است؟ اين سوال را از اين جهت مي پرسم که احتمالا نقش شما در شعر عرب، همان نقشي است که نيما در شعر ما ايفا کرده است.
مي خواهم بدانم اتفاقي که براي نوگرايي شعر فارسي افتاده در مورد شعر عرب نيز صادق است يا خير.
من شعر ايران را نمي شناسم. با شعر نيما يوشيج هم اصلا آشنايي ندارم. پس فقط به جنبه عربي قضيه نگاه خواهم کرد و نمي توانم مقايسه کنم. بحث فرا رفتن از قافيه و عروض بحثي قديمي است که ضرورتي به صحبت درباره آن نيست. آن چيزي که امروز در شعر مدرن عرب مطرح است کيفيت متن ارائه شده است. يعني ممکن است هنوز شعري موزون يا مقفي باشد يا ترکيب جديدي از عروض را پيشنهاد کند اما بحث اصلي کيفيت خود متن و زبان شاعرانه است.
* معناي زبان شاعرانه براي شما چيست؟
زبان شاعرانه براي من انفجاري است که در دل زبان معمولي اتفاق مي افتد. با درجه بندي شدت اين انفجار است که مي توانيم ميزان شعريت يک شعر را از لحاظ زبان شناختي اندازه بگيريم و انفجاري از اين دست فقط يک انفجار زباني نيست بلکه انفجار سنت ها، انديشه ها، نگاهها و جوامع است.
انفجاري است که مي تواند منجر به خلق تصوير جديدي از انسان و جهان باشد و من فکر مي کنم که شعر عرب کارهاي زيادي در اين عرصه انجام داده است.
* آقاي آدونيس من مي خواهم درباره يک راز از شما سوال کنم. رازي که شالوده شعري شما تشکيل مي دهد. شما چطور مي توانيد در عين وامدار بودن به گذشته رو به جلو حرکت کنيد؟اين شکست زماني در شعر شما چطور اتفاق مي افتد؟ فکر مي کنم رسيدن به اين حد، يک تجربه بسيار شخصي باشد. چيزي که هر کسي بايد در دايره خلاقيت و تجربيات خودش به آن برسد. و اين اتفاقي است که فکر مي کنم در شعر ما لااقل کمتر روي داده است.
شاعر يا نويسنده در بستر يک زبان مي نويسد و زبان به ناچار استمرار يک سنت است. بنابراين من ريشه در سنت خودم دارم و همين ريشهها به من اين امکان را داد که از چارچوب سنت، خارج شوم و چيز جديدي را پديد بياورم که سنت شخصي من است. به خصوص اينکه هيچ کس نمي تواند بدون اطلاع از پيشينه يک زبان جهان جديدي را خلق کند. بنابراين من در شعر و سنت خودم باقي ماندم ضمن اينکه به جهان ديگري رفتم که وراي اين سنت است و اين وضعيت مشترک همه ماست. همه ما همان کودکاني هستيم که روزگاري پيش بوديم. اين چيزي است که هست، اگرچه هيچ ارتباطي بين وضعيت قبلي و فعلي وجود نداشته باشد. اين يکي از رازهاي خلاقيت است.
در واقع نمي شود مدرن بود مگر اينکه سنتي يا قديمي هم باشيم.کسي که از سنتها دل بکند يا ادعا کند که به نام مدرنيته از سنت بريده است نمي تواند مدرن باشد يا اگر هست در حد معناي سطحي کلمه است. مي تواند کت و شلوار مدرن به تن کند، کلاه مدرن سرش بگذارد يا ظواهر مدرنيته را رعايت کند اما از نظر آفرينشي هيچگاه مدرن نخواهد بود.
* اتفاقي که در مواجهه شعر عرب با ادبيات غرب رخ داد اتفاق خوبي بود. بدين معنا که شعر عرب از شعر غرب تاثير پذيرفت ولي اين تاثيرپذيري همراه با حفظ اصالت بود. چطور چنين چيزي روي داد؟ آيا ويژگي شرايط سياسي و اجتماعي توانست چنين تاثيري را روي شاعران عرب از جمله شما بگذارد؟
بايد به اين واقعيت اشاره کنم که در مورد من اين رويدادهاي بيروني کمترين تاثيري نداشت. هيچ اتفاق بيروني نبود که توان تغيير وضعيت را داشته باشد.
يعني آن چيزي که بعضيها به آن نام انقلاب را مي دهند براي من انقلاب نبود. آن چيزي که به عنوان انقلاب مطرح شد در واقع جابجايي قدرت بود و جابجايي قدرت نمي تواند چيزي را عوض کند. انقلاب يعني تغيير ساختارها و نهادها، به حفظ وضع موجود که نمي شود نام انقلاب داد. غير بنيادي بودن اين اتفاقات مثلا انقلابي باعث شد که ما در يک دور باطل گرفتار شويم. مي دانيد! قدرت در حقيقت معصيت بزرگي است.
قدرت بايد تاجي باشد که بر سر تغيير بنيادين اجتماعي گذاشته مي شود در غير اين صورت معصيت است. نيتجه اش هم اين مي شود که نه جلو مي رويم نه تغيير مي کنيم. به همين دليل تاثير رويدادهاي بيروني بر من هيچ نبود مگر تاثيري منفي. آگاهي از اين وضعيت باعث مي شد که من واقعيت را بهتر ببينم و از آن تندتر انتقاد کنم و از آن سريع تر بگذرم. شما سوالهاي خوبي مي پرسيد.از کجا متوجه اين دو جنبه در شعرهاي من شديد؟
* چيزي که در شعرهاي شما براي من جالب بود پايبندي شما به ميراث گذشته در عين نوگرايي بود. اين چيزي بود که من از پس کلمات حس مي کردم. حرکت شاعر را در ميان آن مي ديدم و مي ديدم که با چه بار سنگيني رو به جلو حرکت مي کنيد. از همين جا فهميدم که زمان در شعر شما معناي معمول خود را ندارد و اين اتفاق شگرفي است.
ـ بهرحال براي من خيلي جالب است.
* آقاي آدونيس سوال آخر من ممکن است سوالي شخصي باشد. شما حالا به مرزهاي اسطوره شدن بسيار نزديک شديد. درست مثل نام تان. احساس تان از اين وضعيت چيست؟
آدونيس هم قديم است و هم جديد. در حقيقت اين اسم خبر از يک عبور مي دهد. حرکت از يک سنت به طرف بشريتي گستردهتر و آگاهي اساسي و بنياديتر. به يک معناي ديگر من به سنت اسلام تعلق دارم، اما در عين حال سنت بشريت، سنت اصلي من است.
|