|
توصيه روز |
|
|
:: بازار کامپيوتر :: |
|
|
:: نکته آموزشی :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
پدرم به من گفت: پسرجان تو بايد پزشک بشوی |
| | |
| دکتر محمد دانش پژوه متولد 1307 در شهر آمل است. 38 سال پيش تخصصاش را از فرانسه گرفت و به ايران باز گشت. او از آن زمان تا کنون به درمان بيماریهای قلبی مردم کشورش مشغول است. | هموطن - شکوفه آذر- دکتر محمد دانش پژوه، متخصص قلب، برنده کتاب سال جمهوری اسلامی ايران به خاطر تاليف کتابی در مورد رماتيسم قلبی و مدرس سابق دانشگاه شهيد بهشتی، هم اکنون روزهايي از هفته را به قول خودش در "مريضخانه دی" و روزهايي ديگر را در مطب خصوصیاش به تشخيص و درمان بيماریهای قلبی، میپردازد. از زمانی که موعد مصاحبه بود، 2 ساعت در لابی بيمارستان گذشت و آقای دکتر از اين بخش به آن بخش پيج میشد. با اين حال از وقتی که وارد اتاق شد تا زمانی که مصاحبه به پايان رسيد، لحظه ای لبخند از لبانش محو نشد. حتی وقتی که از مرگ حرف زد و وقتی که گفت من به سه بيماری جدی ام، لبخند میزنم و با آنها دوست هستم...
دکتر محمد دانش پژوه متولد 1307 در شهر آمل است. 38 سال پيش تخصصاش را از فرانسه گرفت و به ايران باز گشت. او از آن زمان تا کنون به درمان بيماریهای قلبی مردم کشورش مشغول است.
-میگويند که پزشکها اغلب ترجيح میدهند که در گروه يا دايره علمیخود باقی بمانند؛ يعنی اغلب ديده میشود که پزشکها با يکديگر ازدواج میکنند، دوستانشان اغلب پزشک هستند و دايره اطلاعاتشان هم محدود به علم پزشکی است. اين حرف را قبول داريد؟
-نه. در ميان پزشکان شاعر و نقاش و موسيقیدان زياد ديده شده. ممکن است که روابط اجتماعی شان بيشتر محدود به ارتباط با همکاران باشد؛ اما به نظر من اين هم طبيعی است چون از صبح تا شب فقط در يک بيمارستان با يکديگر سر و کار دارند و فقط يکديگر را میبينند. طبيعی است. به قول قديمیها اين روابط به خاطر اين است که کبوتر با کبوتر، باز با باز.
-شما چطور وارد علم پزشکی شديد؟
-داستان قديمیای دارد. من بچه بودم و يادم میآيد که ما پدرم را خيلي کم میديديم چون پدرم مشغول تحصيل در تهران بود و ما در شهر آمل بوديم. من کلاس 6 ابتدايي بودم. يک بار پدرم میآيد ولايت پيش ما. من هم 6-7 ماهی بود که او را نديده بودم. به میهمانی میرويم. وقتی که بر میگشتيم به يک ميدان رسيديم. ميدانها در آن موقع مثل حالا نبود که در آن چراغ و فواره و استخر باشد. يک درخت بزرگی در آن بود و محوطه سبزی داشت. پدرم مرا نگه داشت و به من گفت که میخواهم با تو حرف بزنم. کمتر پيش میآمد که پدرم با ما بچهها حرف خصوصی بزند. او مرا در آن ميدان نگه داشت و به من گفت که پسرجان تو بايد پزشک بشوی. همين و من پزشک شدم. بعدها خواهرم هم پزشک شد و الان در آلمان زندگی میکند. دختر برادرم هم حالا در آمريکا پزشک است. غير از اين هيچ پزشک ديگری در خانواده نداريم.
-هيچوقت به شما نگفت که چرا اين تصميم را برای شما گرفت و چرا در آن شب؟
-نه. هيچوقت از او نپرسيدم. حتی در سالهای بعد. البته به نظرمن اين تصميم او چندان هم بی مقدمه نبود. زيرا در خانواده مادر من علم پزشکی از قديم الايام وجود داشت. پدربزرگ مادری من طبيب بود. عموی مادرم پزشک و تحصيل کرده دارالفنون بود. دايي ام داروساز بود. در نتيجه از پزشکی دور نبوديم؛ اما پدر من ادبيات کار میکرد.
-به نظر میرسيد که به خاطر فاميلي تان، بيشتر در خانواده پدری سابقه ای از علم باشد. چطور شد که فاميلي تان "دانش پژوه"، شد؟
-آن هم داستان ديگری دارد که من نمیدانم چقدر واقعيت دارد و چقدر آن افسانه است. در خانواده میگويند که پدر من در آغاز جوانی طلبه شده بود. در زمان رضا خان هر کسی نمیتوانست سرش را بياندازد پايين و برود طلبه شود. در آن زمان رسم بر اين بود که هر کسی که میخواست طلبه شود، بايد از امتحانی که به وسيله روحانيون بزرگ محل انجام میشد، بگذرد. پدر من هم به هنگام امتحان جلوی علمای محلی حاضر میشود و به سوالهای آنها پاسخ میدهد. در آخر، آنها به يکديگر میگويند که اين جوان يک دانش پژوه واقعی است و او میتواند طلبه بشود. بعدها که شناسنامه و انتخاب فاميل، به قانون تبديل میشود، پدرم اين اسم را انتخاب میکند.
-تا اينجا مسير علمی زندگی تان چندان به اراده شما نبود. تخصص قلب را خودتان و از روی علاقه انتخاب کرديد.
-خودم انتخاب کردم؛ اما علاقه خاصی به آن نداشتم. وقتی در سال 32 از دانشگاه تهران، فارغ التحصيل شدم، اول رفتم سربازی، بعد رفتم ولايتم و طبابت کردم تا پولی پس ازانداز کنم. وقتی پولم را پس انداز کردم، گفتم من دارم میروم. گفتند کجا؟ گفتم من میروم، مکه و مکه برای من تخصص در يکي از رشتهها پزشکی بود. به فرانسه رفتم و پس از مطالعه و گفت و گو با چند نفر، تصميم گرفتم که در رشته قلب تخصص بگيرم. پس از پايان تحصيلاتم در سال 1967 به ايران برگشتم.
-شما سابقه دو نوع کار داشتهايد. يک دوره در کنار کار تدريس در دانشگاه به تحقيق در مورد بيماریهای قلبی پرداختيد و در دوره بعد صرفا طبابت کرديد. کتابی که موفق به کسب جايزه کتاب سال شد، محصول دوره اول است.
-بله من دو دوره کار داشته ام. در دوره ای که در دانشگاه بهشتی تدريس میکردم، به خاطر وجود امکانات تحقيقي مانند تدريس در دانشگاه و حضور دانشجويان و يايان نامهها، من هم به کار تحقيقي پرداختم. کتاب روماتيسم قلبی را در سال 1976 نوشتم که جايزه کتاب سال را به خاطر آن گرفتم. آن موقع آقای خاتمیوزير ارشاد بود و من جايزه را از دست ايشان گرفتم. کتابی هم به صورت گروهی تاليف کرديم. کتابی مرکز نشر ترجمه کرد در مورد طب داخلی که چند بخش قلب را من ترجمه کردم. کتابی هم انجمن قلب آمريکا به زبان همه فهم منتشر کرد که آن را من نوشتم. خودم آن را به فارسی ترجمه کردم و انتشارات خوارزمیدر ايران هم آن را منتشر کرد.چون الان ديگر در دانشگاه نيستم آن فضا و عوامل در اختيارم نيست تا تحقيق کنم. اينجا با کار عملی سروکار دارم.
-بعضیها میگويند که اين تغيير نحوه زندگی ايرانیها است که باعث شده، بيماریهايي مانند قلب، تا اين حد شايع شود.
-روند بيماری در مملکت ما عين همانی است که در کشورهای ديگر هم اتفاق افتاده. اگر اين بيماریها در مملکت ما ديرتر بروز کرده به خاطر اين است که ما ديرتر به اين رفاه رسيديم.
-يعنی چه؟
-خداوند که ما را خلق کرد قرار بر اين بود که ما در غار زندگی کنيم، کمیسبزی بخوريم و گاهگاهی يک تکه ميوه هم به آن اضافه کنيم يا هر از گاهی شکاری به دام بياندازيم و بخوريم. حالا در هر يخچالی را باز کنيد میبينيد که در آن پر از انواع گوشت و کالباس و روغنهای مختلف و... است. شکل خوراک ما هم ناگهان عوض شد. در ايران اين تغيير شکل در ظرف 40-50 سال گذشته به ناگهان عوض شد. اصلا در اين سالها مردم تهران را نگاه کنيد. ديگر کسی مانند 40 –50 سال گذشته لاغر مردنی و قد کوتاه نيست. نسلهای جديد قد بلند و درشت اندام شدهاند. همه اينها به خاطر تغيير نظام غذايي است. در ضمن شکل استراحت ما هم عوض شده. من به خاطر دارم که وقتی به مدرسه میرفتم، هيچکدام از بچهها با ماشين به مدرسه آورده نمیشدند. آنهايي که يک قران پول توی جيبشان بود سوار اتوبوس میشدند و آنها که مثل من يک قران پول هم توی جيبشان نبود، پياده به مدرسه میرفتند. من هر روز از عشرت آباد تا مدرسه ام در ميدان مخبرالدوله را پياده میرفتم و بر میگشتم. همه آن زمان اينطور بودند. ما دم مدرسه میايستاديم و ماشينهايي را که از کنار مدرسه رد میشدند، میشمرديم و ديگر آنها را میشناختيم. مثلا میگفتيم، ماشين سفير يا وزير فلان جا آمد و... اما امروز خانمها بچههايشان را سوار ماشينهايشان میکنند و به مدرسه میبرند. پس يعنی فعاليت و حرکت را هم از بدنهايمان در زندگی جديد، گرفته ايم. به جز اين دو عامل مهم، عامل سومیهم در ايجاد و رواج بيماریهايي مانند بيماریهای قلبی موثر است که آن عوض شدن نوع فشارهای زندگی است. در گذشته کسی در فشار زندگی دخالت نداشت؛ يعنی اين که فشارهای زندگی چيزهايي بود که دست شخص نبود و وضعيت عمومی بود. مثلا آنچه که به مادر من میرسيد او راضی و قانع بود در نتيجه تنش فکری و عصبی هم نداشت؛ اما امروزه فشارهای زندگی را خود شخص ايجاد میکند. مثل اين که فلانی ماشين دارد و من ندارم. همه به مسافرت رفته اند و من نرفته ام. حالا وقتی که بعد از 40 سال، ما شکل زندگیمان شبيه شکل زندگی و تجدد غربیها شده، طبيعی است که بيماریهای آنها هم به ما میرسد. اين چيزی نيست که ما بتوانيم از آنها فرار کنيم. دکتر وايت نامی بود که رئيس انجمن قلب آمريکا و طبيب آيزنهاور بود. او شروع کرد به رواج دادن ورزش در ميان مردم آمريکا. ديگر طوری شده بود که وقتی مردم به چراغ قرمز میرسيدند از ماشينهايشان پياده میشدند و کنار ماشينهايشان به ورزش و دو میپرداختند. من خودم در ژاپن ديدم که وقتی مغازههای بزرگ باز میشود، تا نيم ساعت کسی اجازه ورود به مغازه را ندارد. فهميدم که کارمندان اين مغازهها صبح به صبح ورزش میکنند. مثلا برخلاف ايرانی که از بچه تا بزرگ سيگار به دست دارد، امروزه در آمريکا سيگار فروشی معمولی ديده نمیشود. سيگار را در مغازهها توی يک قفسه کنار مستراح گذاشته اند. اگر کسی بخواهد قفل قفسه را باز میکنند و به او میفروشند؛ يعنی غربیها شروع کردند به مبارزه با بيماری؛ اما ما اين کار را نمیکنيم. وقتی به ما ايرانیها هم ياد داده شود که چه نوع غذاهايي را مصرف کنيم، چقدر ورزش کنيم و سيگار هم از زندگیمان حذف شود، طبيعی است که بيمارهايي از اين نوع هم کم میشود.
-شما به زندگی و مرگ چگونه فکر میکنيد؟ وقتی که شما متخصص عضوی از بدن هستيد که هر آن ممکن است با ايستادن آن، مرگ به سراغ شخص بيايد.
- بايد با قلب و بيماری و مرگ دوست شد. يک روز کسی از من پرسيد که تو دو سه تا بيماری داری، چطور به کار و برنامههايت رسيدگی میکنی؟ گفتم من با اينها دوست شدهام. يک روز اين سه تا مريضی را کنار خودم نشاندم و گفتم: ببينيد ما يک روزی همه با هم به گور میرويم. اگر با من صميمانه زندگی کنيد، میتوانيم سالهای بيشتری زندگی کنيم وگرنه همهمان با هم سرازير گور میشويم. فکر میکنم که برای هر کسی عملی است که با بيماریهايش دوست باشد و با هم بسازند. مرگ اتفاق وحشتناکی نيست. ميلياردها آدم به کره زمين آمده اند و رفته اند. من هم يکي از آنها.
| | | | | | |
|
|
تحليل |
|
|
:: اقتصادی :: |
|
|
:: فناوری اطلاعات :: |
|
|
:: روی خط جوانی :: |
|
|
:: ورزش :: |
|
|
:: فرهنگ و هنر :: |
|
|
:: حوادث :: |
|
|
|
|
|
|
|
|
|